محل تبلیغات شما

فرناز نوشت



برای من نوشتن از سال 1397 آسون نیست. سالی که کلی تجربه جدید برام به همراه داشت. از تصمیم به فکر کردن به یک زندگی بهتر، حالا در هر کجای این کره خاکی، بگیر تا همین اواخر که رسید به عوض کردن کار. یکسری هاش عملی شد و گامهایی رو برداشتم و بهشون امید دارم و یکسری دیگه هنوز در مرحله ای نیست که بتونم با قاطعیتی حرفی بزنم. حتی نمیدونم که واقعا تصمیم درستی باشه یا نه. اما میدونم که میخام تجربش کنم و حتی اگر به این نتیجه برسم که این مسیر زندگی من نیست باز هم میخام تجربش کنم.
من امسال تو یک سیکل سینوسی بودم. از حال بد به حال خوب و از حال خوب به حال بد. برای خودم تصمیم گرفته بودم که این درگیریها و ناراحت شدنهای همیشگی، این احساس تنهایی کاذبی که یقه منو ول نمیکنه و مثل بختک یقه منو سفت گرفته داره از یه جایی آب میخوره. و خب میشه گفت فهمیدم که از کجا آب میخوره و نسبت بهش هم بی تفاوت نبودم. یکسری کارگاه و کتاب و تحقیق و فایل صوتی راه جدیدی پیش روی من گذاشت تا خودم رو بهتر بشناسم و بیشتر بتونم روی خودم مسلط شم. به این نتیجه رسیدم که یکی از اشتباهات عمده ای که توی روابطم چه توی کار چه توی خونه و با دوست و آشنا و . دارم از بیان نکردن و نگفتن خواسته هامه. از خوردن و بلعیدن خشم و ناراحتیمه. از ترس اینکه بقیه ناراحت نشن نقش بازی میکنم که انگار من خیلی آروم و خوشحالم و چیز خاصی اتفاق نیفتاده و مردم بدون توجه به اینکه من واقعا ناراحت شدم به رفتار زشتشون با من ادامه میدن. اما الان که لذت حرف زدنو میفهمم کمتر میتونم این حسو با سکوت مبادله کنم. با خودم مرور میکنم " لذتی که در حرف زدن هست در پنهان کردن و سکوت نیست" نه که من اهل پنهونکاری باشم، نه! ولی چیزی که آموختم این بوده که بیان کردن نقاط ضعفت تو رو در مقابل بقیه آسیب پذیرتر و ضعیفتر میکنه. ولی در عمل دارم میبینم که حرف نزدن و خودخوری هم تاثیری به حالم نداشته. بدترم کرده. تنهاترم کرده. باعث شده زودرنج شم و خشممو تو یه جای اشتباه سر یه آدم ضعیفتر از خودم خالی کنم.
زبان خوندم. خیلی. فقط خدا میدونه که چقدر وقت گذاشتم. از همه بیشتر برای نوشتن به انگلیسی و دقیقا از همون هم نمره کم آوردم. اما مسئله ای نیست به زحمتش می ارزید. یکی از چیزهایی که واقعا خوشحالم و راضی از نتیجش همین زحمات زبان خوندنمه. فکر میکنم به خودم تونستم ثابت کنم که واقعا انگلیسیم فوله. چیزی رو که تا قبل هم در مورد خودم میدونستم اما اونقدری مطمئن امتحانش نکرده بودم رو انجام دادم و حالا خوشحالم که حداقل این بار رو زمین گذاشتم و سبک شدم. حالا عادت گوش دادن پادکست انگلیسی یا نوشتن چند خط به انگلیسی بیان افکارم یقه منو ول نمیکنه و چه چیزی بهتر از این؟
از هر چی میگذریم از زندگی نگذریم. که اصل همین لذت بردن از زمان محدودیه که در اختیارمون قرار داره. فکر میکنم من خیلی با این ایده آشنا نیستم متاسفانه و به صورت بیسیک توی مغزم جا افتاده که برای لذت بردن از چیزی اول باید براش خیلی زحمت بکشم و فداکاری کنم تا لایق داشتنش باشم. یه نسیم تازه ای به زندگیم دمیده شد. یه هوای خنک صبح زیبای اردیبهشت منو تا چند وقتی مست و اسیر خودش کرد ولی قرار نبود که با من بمونه انگار. حریق خزون بهمون زد و من تا به خودم بیام فهمیدم که بیشتر درگیر یکسری سوء تفاهم بودم و چیزی که برای من عشق و علاقه تعبیر میشد خیلی جاها با اون چه که باید میبود فاصله داشت. دلمو زدم به دریا و گفتم هرچه بادا باد. فقط میتونم بگم لعنت به فاصله.
ریجکت شدم. چندین بار. از استادی که بهم با اطمینان میگفت کارتو سریع انجام بده و بفرست بی محلی دیدم. و تقریبا به جز چند مورد که گفتن با پول بیا بقیه منو رد کردن. خب تجربه جالبی نیست. دوست هم ندارم دوباره تجربش کنم. اما خب من تازه اول راهم و کلی کار دارم. بازم اقدام میکنم اما با امید به جواب مثبت. به امید یک تغییر خوب. به خودم میگم فرناز تو یک بازی رو شروع کردی که فارغ از نتیجش خودت برنده این بازی هستی. چون داری برای بهتر کردن زندگیت میجنگی و تلاش میکنی. توی این شرایط افسرده کننده زندگیهامون که هر روز از زمین و زمون داره برامون میباره، تو هنوز امید داری. وقتی به آینه نگاه میکنی برقو تو چشات میبینی. میبینی که در مقابل اون فرناز کوچولوی تو قلبت مسئولی. اون یه آرزوهای خوبی برای بزرگسالیش داشته و اینطور که به نظر میاد حالا رسیدن بهشون خیلی سخت شده. اما قرار نیست اینا تو رو از پا دربیاره. پس بهتره به مسیرم ادامه بدم و ببینم دست زندگی چه معجزه هایی برام توی آستینش داره.
من روی ماه 97 رو میبوسم. حتی دستهاشو هم میبوسم. همونطور که 96  رو بوسیدم. اگر دلمردگیهای غمبار و گریه های بی امان 96 نبود خیلی طول میکشید تا من به اینجا برسم. اون احساس عجز و ناتوانی بود که منو به فکر واداشت و نیرو محرکه یک سال من بود. فهیمدم که تا وقتی سلامتم و میتونم خودم برای خودم کاری انجام بدم اون کار رو عملی بکنم. چون هیچ تضمینی نیست که فردایی وجود داشته باشه و این توهم پوچ که مسیحا نفسی میاد و زندگیم از این رو به اون رو میشه رو از دست دادم. ایمان آوردم به خودم و باورهام و فهمیدم هزچه بیشتر روی خودم سرمایه گذاری کنم قویتر میتونم به مسیرم ادامه بدم. و حالا با امید به فردا با قلبی لرزان از این همه تغییر پامو محکم میزارم روی زمین و برنامه هام برای 98 رو پیش می برم. من حالا حالاها کار دارم با 98.

1.
بالاخره بعد از گذشت این چند روز و وصل شدن دوباره اینترنت کم کم داریم سعی میکنیم که برگردیم به اوضاع قبلی. هر چند زندگی هیچوقت کنترل زد نداره و برگشت معنیش اصلا این نیست که شما اتفاقات رو فراموش میکنین یا شرایط دقیقا همونی میشه که در ابتدا بود اما تلاشهایی هرچند مذبوحانه برای بازسازی انجام میشه. و خب اسمش روشه: تلاش مذبوحانه. یه جورایی داری جون میکنی و اون کارو انجام میدی. حساب نیست. شما تلاشتو بکن ولی اتفاق خاصی هم نخواهد افتاد. فقط، باری به هر جهت، حالا یک کاری کردی دیگه.

2.
این یک هفته قطعی اینترنت همزمان شد با آنفلوانزا گرفتن من. توفیقی اجباری که اصلا نتونستم پامو از خونه بذارم بیرون. یکجوری تب داشتم و بعد لرز میکردم که فکر میکردم ممکنه اصلا این تب لعنتی قطع شه؟ 2 درجه تب  داشتم و تا از زمان قرص خوردنم میگذشت دوباره تب برمیگشت سر جای اولش. حدودا 3-4 روز اول همین داستان بود. تازه استخون درد وحشتناک و چشم درد هم بود که در نوع خودش بی نظیر بود. کلافه شدم. از دست خودم. از مریضی بی موقع و از اینکه اصلا از شدت آبریزش نمیتونم حتی یه متن کوتاهو بخونم. رو آورده بودم به پادکست و تا جایی که قبل از قطعی اینترنت تونسته بودم چیزی رو دانلود کنم گوش دادم. به معنی واقعی احساس قطعی ارتباط با دنیای بیرون رو داشتم. من با همه مثبت بودن و انرژی مثبت و اعتقاداتی که به اینجور چیزها دارم اما حقیقتش خیلی غمگینم. انگار زیر اون ظاهر مثبت و خوش بینم یه آدم دیگست که اتفاقا غمگینه و امید زیادی به بهبود نداره. این خود واقعی منه که طی این چند روز خیلی هم بالا اومده. لعنتی پایین برو هم نیست که نیست. نشسته و صاف تو چشمام نگاه میکنه. دنبال اینه که من یه توجیهی باز بیارم. بهش بگم ببین عزیزم! چیزی نیست که حل میشه. این روزام میگذره. یه روز خوب میاد که آفتاب تو آسمون بدرخشه و من و تو هم اینطور گلاویز هم نشیم. اما خب من هم چیزی نمیبینم که بخوام براش توجیه کنم. حقیقتش سکوت کردم و دارم تو چشم خود غمگینم نگاه میکنم. دست میزارم روی شونه خودم. دارم انگار به خودم تسلی میدم  به خودم هم حق میدم بابت این حجم از سیاهی و افسردگی.

3. 
کارها که خوابیده. خیلی وقته خوابیده. یه موقعیت شغلی هم که پیدا کردم بیگاری محض بود. انگار با پتک و چکش زده بودن تو سرم. خدا رو شکر که عقلی کردم و نرفتم. باورشم برام سخته که چه طور میخواستم تو شرایط پر استرس و پر تنش اونجا کار کنم. تنها چیزی که یه خورده ناراحتم میکنه از بابت نرفتن به اون شرکت یه پسره بود که متین و دلنشین به نظر میومد. چه کنم؟ نشد دیگه. قسمت نبود.

4.
یه شعله لرزونی از امید در دلم دارم. با چنگ و دندون تا اینجا نگهش داشتم. گرمی زندگیم به همینه. به داشتن خوشیهای کوچیک. به شکرگزاری بابت یکسری چیزا که تو زندگی همگیمون هست ولی خب واقعا بودنش نعمته. زمستونو اینجوری سرمیکنم.

ما ملت همیشه متعجبیم. همیشه در حیرت. از بلاهایی که سرمون اومده لمس شدیم. دلمون میسوزه به حال خودمون و کاری هم از دستمون برنمیاد. در نتیجه دفعه بعد بلای بزرگتری نازل میشه و ما با حیرت بیشتری نگاه میکنیم. آخه مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی؟ به هر کی بگی بهت میخنده و پوزخند میزنه. اما اینجا شدنیه. کلاتو سفت میچسبی که باد نبرتش. یقتو میدی بالا و دستاتو میکنی تو جیبت. سوز داره میزنه تو چشمت اما تو خوب یادگرفتی که بی تفاوت شی. که کور شی. که کر شی. که راهتو بکشی و بری.
به این موقع از ماه که میرسم داستان تکراری تنهاییهام شروع میشه. از تنهایی به خاطر نداشتن رابطه خوب تا تنهایی به خاطر اینکه تو محیط کارم تحت فشارم و احساس میکنم کسی با من هم مسیر نیست. انگار آدمها مسیرشون خیلی با من متفاوته. به این حالت که میرسم، و صد البته بهم ریختن هورمونهام هم درش بی تاثیر نیست، فکر میکنم به گذشته. به آینده. به اینکه چی گذشت و چی شد. آدم خاطره بازیم. به خود‌م میام میبینیم کلان تو هپروت بودم یه کارایی کردم که خودم انگار در جریانش نبودم.
الان ازون موقعهاست که دلم براش تنگ شده. نمیدونم چرا الف رو انقدر زیاد و بی حساب کتاب دوست داشتم. شاید دیگه عاشف کسی در این حد نشم که این هم خوبه و هم بد. دلم براش تنگ ده. البته دروغ نگم بیشتر ازون دلم برای خودم وقتی عاشق بودم و کسی منو دوست داشت تنگ شده. رابطه بیهوده ای بود. میدونم. عاقبتی هم نداشت. اینم میدونم. اما یه حس لطیف قشنگی بهش داشتم و این خیلی دلنشین بود. هرچند با همه دلنشین بودنش تصمیم گرفتم که تموم شه و الان به نظرم خیلی تصمیم درستی بود. فکر کنم دیگه نتونم اونجور کسیو دوست داشته باشم. نه من دیگه حسابگر شدم. سنسورهام حساستر شده و نسبت به بی اعتنایی و فاصله حساسیت به خرج میدم. به همین خاطرم دیگه نمیخوام یه رابطه بچه بازی رو شروع کنم. رابطه ای که کسی واسم وقت نداره و در حال پیچشه. حوصله ندارم که همش خودمو به آدما بخوام ثابت کنم. " منو ببین چه خوبم" نه دیگه هرچی بود تموم شد.
اما دروغ به خودم که نمیتونم بگم. میدونم که منو نمیخونی ولی اگر احیانا خوندی بدون که دوست داشتم. دلم هم میخواست اما دیگه عقلم اجازه این سبکسریها رو بهم نمیده. دوست دارم رابطه بعدیم رابطه خوبی باشه و به همین خاطر هم نمیخوام با هر کسیو هر شرایطی شروع کنم‌.

پ.ن. برای ح جیمی

چقدر خوبه که زمان همه چیزو کمرنگ و حافظه آدمو نسبت به ناراحتیها پاک میکنه. اگر قرار بود هر روز مثل روز اول غصه بخوریم و ناراحت شیم دیگه واقعا جونی ازمون باقی نمیموند. خوشحالم که یکسال ازین تاریخ گذشت و از تصمیمی که برای زندگیم گرفتم. چه اون موقع که تصمیمم بر رفتن بود و چه بعد که نظرم برگشت. اما کسی چه میدونه شاید فردا روزی نظرم عوض شد؟ شاید!

آخرین جستجو ها

tumbmasequa taimetwordli دایره ی سرخ دلاوران بیلوار مطالب اینترنتی phunctimaho پایه دوربین موبایل- عکس سلفی- مونوپاد مطالب و عکس های جالب از اتومبیل ها SEO and Pandas چه کسی گفت خدا شاعر نیست